قمر گمنام نپتون

حامد حبیبی
leon_rh@yahoo.com

روز اول
وقتی حکم را شنید توی یک اتاق خیلی معمولی بود. اتاق آنقدر معمولی بود که کم مانده بود کرکره داشته باشد و دستگیره ی درش جیرجیر صدا دهد. یک نفر پشت میزی فلزی نشسته بود. دفتری مانند دفتر حضور و غیاب یا دست بالا دفتر ثبت ازدواجی، تولدی، چیزی جلویش باز بود. دست راست مشت شده اش را توی گونه اش فرو کرده بود و با دست چپ کشوی میز را کمی می کشید و دوباره می بست. وقتی اسمش را گفت کشو به اندازه ی یک درز کهنه باز ماند. آن را دو بار تکرار کرد انگار می خواست ببیند می تواند همینطوری از حفظ حکم را بگوید یا نه. نه. با اوقات تلخی مجبور شد دفتر را ورق بزند. لبه ی کاغذها- مستطیل های بزرگ - که مانند کاغذهای روغنی کف جعبه شیرینی بودند یکی یکی تایی ظریف می خوردند و از بالاترین حدی که می شد رها می شدند و روی هم می لغزیدند. فکر کرد اگر حرف اول اسمش چیز دیگری بود به اندازه ی چند ورق خوردن کمتر معطل می شد و بیشتر وقت داشت. در جا این سوال از خاطرش گذشت: برای چه کاری؟ در همین لحظه لاله ی گوشش خارید. خاراند و جواب داد: برای خاراندن بیشتر. دست متوقف ماند. برگه ی کاغذ، تایی به کمرش افتاد، شکم داد و سبک تر از هرچیز به جای اول بازگشت: چیزی گفتین؟ با پا ادای له کردن ته سیگار را درآورد: نه. نه چیزی که ارزش دوبار گفته شدن را داشته باشد. صورتِ بالای دست مشت شده گفت: آها! ایناهاش! می توانست اسمش را در فهرست برندگان خوشبخت بانکی بخواند که افتخارش این بود که در هر شعبه اش یک آبسردکن دارد. بعد انگشت دست پرکارش را که خرج دیگری را می داد تا کله ای را بر فراز میزی نگه دارد روی دفتر، عمود بر ستون ها به حرکت درآورد و اثر انگشتش را با دقتی قابل تحسین بر تمام مشخصات ثبت شده ی مرد لغزاند تا در یک ستون به آخر متوقف ماند. ستون آخر هنوز خالی بود. خواند: اعدام. محکوم حس کرد یک دانه عرق از جایی حرکت خود را آغاز کرده. پرسید: چه ساعتی؟ مردِ شعبه ی اعلام احکام من و منی کرد حتا جوری رفتار کرد که می گفتی الان است که گوشی را بردارد، دکمه ای را فشار دهد و برای مهمانی که تازه آمده سفارش چای بدهد. گفت: می دانید، برای هرکسی برحسب تاریخ فرق می کند، آخر می دانید که، در ساعت اوج آلودگی صوتی این کار انجام می شود. شما که نمی خواهید کسی صدای شما را در حینِ...حین کار بشنود؟ کار را به بهترین شکلی که می شد، گفت و در مناسبت ترین جایی که این کلمه در تمام طول تاریخش می توانست بنشیند قرار داد. محکوم خیلی قاطعانه گفت: نه. البته که نمی خواهم. پس تاریخش... کارمند شعبه ی اعلام احکام با پایه ی هشت و گروه دوازده و حق جذب هفده درصد با بیست و سه ساعت اضافه کار ثابت در ماه و نه سال سابقه - سه ماه آموزشی هم در آن لحاظ شده بود- دفتر را سی و پنج درجه در جهت عقربه های ساعت چرخاند و گفت: لطفا. محکوم انگشت اش را مثل استوانه ای که با تبر از طول دو شقه اش کرده باشند روی سیاهی به چپ و راست غلتاند و در جای خالی ستون آخر فشار داد. کارمند با رضایت گفت: تعیین تاریخ اش با خودتان است. محکوم نگاهی به ساعتش کرد- البته ساعت که نداشت پس دقیقتر بگوییم نگاهی به پشت مچ دستش انداخت، همینجوری عادتی- با زبان لب پایینش را خیس کرد: نزدیک ترین تاریخی که می شود. کارمند درز کشو را چند برابر کرد و دفتری از داخلش بیرون کشید با بی توجهی عمدی صندوقدار بانکی که می داند مشتری اسکناس درشت را ترجیح می دهد. داخل کشو یک جفت دمپایی - هنوز استفاده نشده بود- یک کیسه قند مکعبی شکل و طنابی بود که مثل مار دور خودش چمبره زده بود، بیست سال و نه ماه و دو روز دیگر، حکمش که می آمد با آن طناب خودش را از قلاب کوچکی که در سقف درست بالای میزش تعبیه شده بود می آویخت همانطور که پدرش و همانطور که پدرِ پدرش. این یکی دفتر، کوچک بود. باز که شد معلوم شد دفتر نیست. سالنامه بود. تند تند روزها جلو رفتند تا جایی که زمان از ورق خوردن بازماند. با صدای دلال فروش اراضی حفاظت شده ای که عصر یک روز تعطیل نمی تواند از تنها قطعه زمین باقی مانده اش دل بکند گفت: من جای شما بودم خوشحال می شدم چون فقط همین مانده، بگذارید ببینم. زمان به عقب برگشت: بله، می کند به عبارتی با امروز هفت روز دیگر- جوری هفت را پیش پا افتاده گفت که یک فروشنده قیمتی را که بی دلیل بالاست می گوید- ...هرچند امروز که تمام شد - نیم ساعت به پایان وقت اداری مانده بود و باقی روز حساب نمی شد- واقعا شانس آوردید، فکر کنم این یکی را جا انداخته بودم وگرنه، نگاه کنید تا دو ماه دیگر جای خالی نیست که نیست، همین دیروز بود که یکی از... خیلی به موقع جلوی خودش را گرفت. محیط کار، مساله ی شخصی. مساله ی شخصی، محیط کار. نه، اصلا با هم جور در نمی آمدند با اغماض مثل خربزه و عسل بودند که فیل را از پا می اندازد. بنابراین دهانش مانند کسی شد که در عمق ده پایی اقیانوس بخواهد به هواداری تیم محبوبش فریاد بزند. محکوم که کمی بی صبر به نظر می رسید سرش را طوری تکان داد که انگار هیچ جمله ی نیمه کاره ای به او مربوط نمی شود و پرسید: ساعتِ؟ کارمند با انگشتِ همان دستی که عهد کرده بود روزهای زوج فقط عضلات آن را به حرکت وادارد و به دیگری استراحت بدهد دو دفتر را از روی میز پس زد و در جدولی که زیر شیشه بود مقابل تاریخ هفت روز دیگر و در ستون زمان اوج آلودگی صوتی که صدا به صدا نمی رسید خواند: چهار و بیست و پنج دقیقه ی بعد از ظهر. و بدون اینکه کنایه ای در کار باشد اضافه کرد: بد نشد، پنج دقیقه هم کافیست و فکر کرد: حیف شد اضافه کار مالید.
محکوم سیخ ایستاد. دستانش را از لبه ی میز برداشته بود. ممنونمی گفت و نیم چرخی زد. کارمند مثل پیشخدمتی که بخواهد چتر جامانده ی مشتری سرشناسی را دستش بدهد و در همان حال امضایی هم برای دختر یکی از آشناها بگیرد گفت: آقا!... یک صدی لطف می کنید. من باید تمبر باطل کنم. محکوم دست اش را در جیب کرد و مشتی پول خرد درآورد، کف دست شمردشان، مکثی کرد و گذاشت شان روی دفتر باز. هیچکس نفهمید دلیل آن مکث چه بود. می خواست انعامی به کارمند بدهد؟ یک لحظه خواسته بود اسکناس بدهد و پول خردها را برای کار دیگری نگه دارد و منصرف شده بود؟ کارمند با انگشت یک سکه را بر محیط دایره ای فرضی به حرکت درآورد: آه! چقدر سکه! محکوم همانطور که می رفت گفت: زمانی جمع می کردم. کارمند گفت: من هم، کار خوبیست، هیجان آورست... جمع کردن را می گویم. محکوم در را پشت سرش طوری آرام بست که شک می کردی بسته باشد.
روز دوم
به هرحال هر خبری برای گفته شدن است. با این توجیه سکه را رها کرد و با انگشتی که بند آخرش به سیاهی می زد شماره را گرفت. صدای دختری که نخودی می خندید- معشوقه اش، نامزدش، زنش، مادر بچه هایش و بیوه اش احتمالا اگر این جریان پیش نمی آمد - را شنید. تاریخ و ساعت را گفت. دختری که نخودی می خندید جمله ای یا شاید جملاتی گفت - چندان فرقی نمی کرد چون وقتی به جمله ی آخر می رسید اولی را یادش رفته بود و کل منظوری را که می خواست با جمله یا جمله ها - واقعا چه فرقی می کرد؟- برساند، حرفش که به آخر می رسید شکل استاد ریاضیاتی می شد که به جای صورتِ مساله دستورات خرید زنش را روی تخته نوشته باشد- به هرحال شکسته بسته منظورش این بود که آدم اگر زمان چیزی را بداند بهتر است، مثل پوست موزی که بدانی دقیقا کجای مسیر هر روزه ات افتاده. بعد چون این تشبیهی که به کار برد حسابی از پا انداختش تند از اعدامی وعده ی ملاقاتی گرفت و گوشی را گذاشت و مانند بادکنکی که یک دفعه نخ اش را باز کرده باشی فسی کرد و روی اولین کاناپه افتاد.
با انگشت دریچه ی پایین سمت راست را امتحانی کرد، همیشه این کار را می کرد که ببیند سکه را پس داده یا نه. هرچند صدای افتادنی نشنیده بود. روی نیمکتی همان نزدیکی نشست. دو بچه کمی دورتر بازی می کردند. یکی توپ را خیلی ساده - ساده تر از تک تک آجرهای یک ساختمان دوازده طبقه که کارگری برای دیگری می اندازد- می انداخت و دیگری آن را ساده تر از میوه فروشی که سه هزار و نهصدمین هندوانه ی دوران کسب اش را از وانت حمل هفتگی میوه از بازار تره بار اصلی شهر می گیرد می گرفت. فکر کرد: از این کار چه لذتی می برند؟ مکثی کرد. روی جمله چرخی زد. مثل یک رقاصه ی پاتیناژ روی انگشتان یک پا بر کلمه چرخید و چرخید - پای دیگر را از پشت سر با دو دست به زیبایی و نرمی بالا گرفته بود - لذت! مثل این بود که دوست زمین شناسی نام علمی سنگریزه ای را که با بی ملاحظه گی محض به آن لگد زده باشی برایت بگوید یا آشنای حشره شناسی نام مهجور یک پروانه ی نایاب را که تصادفی به پره ی برف پاک کن ماشین ات چسبیده برایت هجا کند. چند بار که کلمه را با خود تکرار کرد، احساس کرد آرام تر شده و دردسر از او فاصله گرفته مثل کسی که چند بار پشت سرهم به دندان فاسدش یا به جای خالی عضو قطع شده اش یا اصلا به پولی که زیر دشک مخفی کرده و هیچوقت خیال خرج کردنش را ندارد نگاه می اندازد. بعد بلند شد تا به نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس برود و آنجا با سی و پنج مرد و دوازده زنِ خسته ولی شاد از دو ساعت زمانی که تا وقت خواب در اختیارشان بود در دنده های یک و دوی اتوبوس - دنده سه جا نمی رفت - شریک شود و از آخرین ایستگاه وارد زیرزمینی شود تا در قطاری که فقط پس از پنج دقیقه انتظار - زمانی که برای آن ساعت و روز پیش بینی شده بود - می آمد همراه با بوی زیر بغل کارگرهایی خاک آلود و در گوشه ها چمباتمه زده و بوی عطرهای ارزان قیمت زنان دماغ عقابی که به مردهایی مو عقب نشسته لبخند می زدند - و حتا می گذاشتند پشت بازوهایشان را فشار کوچکی بدهند - سه ایستگاه پایین تر برود.
در زیرزمین چند لحظه ای آن طرف میله ها این پا آن پا کرد. به گیشه نزدیک شد. کارتی اعتباری خرید که تا دو ماه دیگر روزی دو بار می توانستی سوار شوی. آن را مثل یک شوخی - قوطی آدامسی که گاز می گیرد، خودنویسی که جوهر بی خطری می پاشد- در کیف بغلش در جایی گذاشت که راحت پیدایش کنند. خم که شده بود نگاهش به تبلیغ کارت اعتباری نامحدود افتاده بود، برای کسانی که می خواهند تا دنیا دنیاست سوار شوند و قطره ای را جایی حس کرد.
روز سوم
پدرش کتابی پلیسی را باز کنارش گذاشته بود و خرخر می کرد. مادرش در قابلمه را برداشت و بخار به سمت سقف حجم گرفت مثل قارچی اتمی که هرچیزی را می تواند منهدم و به کوچکترین ذره ها تبدیل کند اما کارهای بی وقفه ی خانه و نظم آهنین ظهرهای تعطیل را نمی تواند. مادرش چیزی نگفته بود، شانه هم بالا نینداخته بود. پدر فقط گفته بود بهتر است این مدت روزنامه نخواند و صد البته به اخبار گوش ندهد. حساب کرد، دید در ده سال گذشته این جمله حسابی ترین حرفی بوده که زیر آن سقف شنیده. درست بود، اخبار دیگر به او هیچ ربطی نداشت انگار در هواپیمایی که با سر در حال سقوط است از رادیو دو موج پیرمرد بغل دستی بشنوی اینجا فلان جا صدای ما را از فلان شبکه می شنوید. از این نتیجه گیری به شدتی خندید که مادرش گریخت سمت آشپزخانه چنان که از دیوانه ی خطرناکی یا از گوریلی که موز ممنوع خورده باشد. مدتی روی سفتی مبل نشست. مادر بلند بلند به عادت ظرفشوها یا کارگرانی که آسفالت خیابان را سوراخ می کنند گفت که خواهرش تلفن کرده که از او خداحافظی کند که گفته متاسف است که نمی تواند بیاید چون اداره ی هواشناسی آن روز و دو روز قبل از آن را برفی پیش بینی کرده و محال است هواپیمایی در آن سه روز اجازه ی پرواز داشته باشد یا بتواند بنشیند، یادش نبود کدام چون همان لحظه برنجش سر رفته بود هرچند مهم نبود نتیجه یکی بود.
به مسوول پیش بینی اداره ی هواشناسی فکر کرد: به یک روز برفی، بارانی، نیمه ابری، کمی تا قسمتی ابری، با افزایش ابر، با وزش باد، بی وزش باد، آفتابی، با غبار محلی، با مه صبحگاهی. فکر کرد مسوول چه احساس قدرتی می کند وقتی در داخل کت و شلوارش شگفتی بیدار شدن در ساعت پنج صبح و مواجه شدن با دنیایی، کوچه ای، درختانی، هره ی پنجره هایی، سیم های برقی، حتا کلاغی سفید از برف را از کودک هفت ساله ای می گیرد و همه چیز، حتا روزی ابری را با جلو جلو گفتن اش از ریخت می اندازد. همانطور که پدرش خر خر می کرد و مادرش قاشقی را بر خلاف تمامی اصول خانه داری کف قابلمه ای می کشید گذاشت واژه ی شگفتی، با تکرار، به آن نقطه ی جادویی بی معنای آرامش بخش برسد و دست از سرش بردارد. بعد بلند شد، دهان دره ای کرد و از خانه بیرون رفت. و آنقدر رفت تا یک آجر، یک سایه ی پشت بام بر حاشیه ی کوچه هم آشنا نبود ولی صداهای ظهرِ تعطیل همان بود، بوها همان و همه چیز همان.
روز چهارم
فقط تا مچ پا در پیاده رو فرو رفته بود که صدای نخودی خندیدنی را از پشت شنید، ملاحظه اش را کرده بود وگرنه از زانو کمتر امکان نداشت. اگر یک ساعت از عمرت باقی باشد و آن را بخواهی با زنی بگذرانی برای پنجاه و نه دقیقه ات دنبال سرگرمی دیگری باش. این ضرب المثل را در کدام مجله خوانده بود، شاید در مطب دکتری. وارد شدند. میز با همان گل مصنوعی که وسط اش سبز شده بود حالت چهارپای رامی را داشت که مشغول چراست و می خواهد کاری به کارش نداشته باشند تا روزی که خرد شود و برود داخل شومینه یا تلنبار شود زیر جابندکن ها در انبار غذای زمستانی موریانه ها. بادکنکی از پشت شیشه گذشت. فکر کرد پنجره ها را باید کف زمین کار بگذارند که فقط بشود بچه ها را دید. خودشان راتصور کرد. مانکن هایی در ویترین که می توانند بخورند و حرف بزنند. حرف. دختر که ساکت می شد، با پادرمیانی لیوانی آب یا تکه کاهویی ترد، انگار کابل اصلی تامین برق شهر را از پریز کشیده باشی. چیزی در دهانش ترقی صدا کرد و نگاهش به تکه جانوری بود که فرو شده در چنگال دختر دست و پا می زد. از گله ی آرام میزها گذشت، از در دولنگه ای رد شد و خودش را در آینه برانداز کرد، باید قانونی تصویب می شد که هر کسی حق نداشته باشد هرجا که خواست در دو وجبی دماغ آدم ها آینه نصب کند. حق. حق. حق. خرده های دندان را تف کرد توی دستشویی به خونسردی سارق مسلحی که دو پلیس را کشته باشد و حالا بخواهد محتویات جیبش را خالی کند روی میز. بیرون که آمد فس فس سیفون قطع نشده پشت دختر را دید که داشت نقشه می کشید آخر فیلمی را که دیده بود برای اعدامی تعریف کند چون فکر می کرد اگر در هزار باری که این کار را کرده حق نداشته با وضعیتی که اعدامی دارد این یک بار کاملا حق با اوست. راهش را کج کرد، پول میز را داد و دست دربان را از پشت یک اسکناس تاشده فشرد. از پشت شیشه مانکنی پلاستیکی را دید که مثل دانشمندی روی بشقابش خم شده بود و داشت به فیلمی فکر می کرد که در همان لحظه سه کوچه پایین تر آپاراتچی سینمای نمایش دهنده اش حال تهوع داشت. به آخرین سلول های جانور رسیده بود که آنچنان راضی در آب گوجه و روغن زیتون پخته بود که در دهان آب می شد.
روز پنجم
به دیدن دوست اش رفت. پشت میزی چنان بزرگ او را به حضور پذیرفت که می گفتی پشت اش سنگر گرفته. وقتی تاریخ را شنید گفت: خوب شد یادم انداختی. تلفن را برداشت و قراری را به منشی اش یادآوری کرد. خیالش که راحت شد سیگاری آتش زد و تکیه داد: تیتانیوم دوست من! حرفم را گوش کن. امروز بخر، یک گوشه بگذار باشد برای خودش، فردا به سه برابر بفروش...نزنی می خوری... دوره دوره ی بدلکاریست...خوشحال باش با وقتی که تو داری هنوز فرصت هست - فرصت، هنوز. این اوج بی انصافی بود، یکی کافی بود- قبل از اینکه لب ها دوباره به شکل کلمه ی خطرناکی درآیند دسته چک اش را درآورد و دویست کیلو تیتانیوم خرید و سفارش کرد دو روز دیگر به آدرس دختری که نخودی می خندید بفرستند. البته تاکید کرد یک روبان قرمز دورش ببندند: می دانی که... زن ها به بسته بندی بیشتر اهمیت می دهند تا محتوای بسته. دوست اش ته سیگار را عمودی در زیر سیگاری گذاشت دود کند و کامل کرد: تا اهداء کننده ی بسته. پوزخندی زدند و خیلی سینمایی کنار پنجره رفتند. دوست اش از پشت خال خال های برف تپه ای را نشانش داد که می گفت ارزش طلا را دارد. همینطوری پرسید می شود تکه زمینی کوچک به عرض و طول یک آدم بالای آن بخرد. دوستش با اعتماد به نفسی که اندازه ی یک چاه نفت ارزش داشت گفت اگر اندازه ی یک سکه هم بخواهد می شود ولی بهتر است عاقل باشد و پولش را برای کاری دور نریزد که به هرحال دیگران انجامش خواهند داد. و با لحنی که پشت هر سهامدار بیمارستانی را به لرزه می انداخت گفت: عزیزم یا مثل تو یا سکته، جادرجا. بعد یک دفعه یادش افتاد: تا فرصت هست پرتقال بخر و انبار کن، خبرش را دارم که...فرصت، فرصت، فرصت و قیمت کت و شلوار جدید دوست اش را پرسید و حتا به دکمه هایش دست زد و نخی را از کنار جیب اش گرفت.
روز ششم
باغ وحش را دید، البته دیوارهای باغ وحش را. از بچگی می خواست برود و نمی خواست. می خواست خودش ببیند که تنها فیل شهرشان چطور روی دو پایش می ایستد و نمی خواست، یا آن بوزینه ی پیر چطور تخمه می شکند و پوستش را تف می کند به سر و روی تماشاچیانش و نمی خواست. حیوانات در قفس، درجنگل، در بشقاب غذا یا سر چنگال – برگشت یک لحظه حس کرده بود صدای خنده ای نخودی را شنیده- برایش جذابیتی نداشتند اما اینکه جایی را ندیده بگذارد حالا دیگر مفهومی نداشت. جذابیت، جذابیت، جذابیت. همینطور تکرار کرد تا بی اثر شد و رسید دم باجه. فقط کافی بود خم شود و اسکناس را داخل نیم دایره کند، نفس کسی را پشت گوشش حس کرد که یک قطار بچه را – بوی عرق تن خورد توی دماغش- دنبال خودش راه انداخته بود و در چنین هوایی آورده بود باغ وحش. خم نشد و اسکناس به دست در طول دیوار باغ وحش جلو رفت تا به یک بستنی فروش رسید که گمان کرده بود او بستنی می خواهد. هر فروشنده ای فکر می کند بچه ای که اسکناس به دست گرفته حتما می خواهد آن را خرج کند. بستنی را گرفت و گوشه ای نشست، لیس زد و به مزه فکر کرد و یک لحظه احساس کرد برگ کاهویی را لیس می زند یا بند کفشی را یا یک تقویم رومیزی را که نه تنها روزهای تعطیل اش را قرمز کرده اند بلکه زیر هر صفحه علت تعطیلی اش را هم نوشته اند که بدانی آن روز را به چه دلیل مثل تکه نانی جلویت پرت کرده اند. و به تعطیلات فکر کرد و به یک دریاچه ی آرام که حتا نسیمی برگ یا علف یا دود آتشی را هم تکان نمی دهد عین مرگ، عین عصر هر روز هفته در شهرهای دورافتاده و به ترنی هوایی فکر کرد که می لرزد، می چرخد و بالا می رود و هری می ریزد دلت تا بترسی از مردن مثلا، که اگرنه ترن هوایی چه لطفی می توانست داشته باشد که نداشت. مگر می تواند لطفی یا ترسی داشته باشد با این بازدیدهای ماهانه ای که از تمامی پیچ و مهره های آن می شود. وقتی می تواند لطفی داشته باشد که بدانی – مثلا روی تابلوی نزدیک زنجیر ورودی اش نوشته باشند - که پیچی را در جایی، در صفحه ای، در چرخی، در اتصالی به عمد از قلم انداخته اند. خواست لطف را تکرار کند که ماشینی رد شد و آبِ گلِ پف برف شب پیش را به هیکلش پاشید و به دیوار باغ وحش پاشید و به بستنی و به جای ساعتی که روی مچ دست اش خالی بود. بلند شد و بدون اینکه به سیاهی های شلوارش فکر کند راه رفت. شاید اگر او کس دیگری بود یا یک میلیون سال پیش از جان کندن آخرین دایناسور به دنیا می آمد یا مثلا روی یکی از قمرهای هنوز دیدنی و گمنام نپتون زندگی می کرد می توانست نتیجه بگیرد که عاقبتِ برف هم سیاهکاریست.
روز هفتم
کار در ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه همانطور که انتظار می رفت انجام شد. در این لحظه صداهای شهر به اوج خود رسیده بودند: تماشاچیانی که از دیدن بوزینه ای که تخمه می شکست و تف می کرد به سر و رویشان سر از پا نمی شناختند، لاستیک هایی که کثافت به سر و روی شهر می پاشیدند، زنی که جایی صدای در قابلمه ها را درمی آورد، خرخر پیرمردی همان نزدیکی که یک قدم تا قاتل دیو سیرت فاصله داشت، سقوط یک سکته ای در بازار بورس نه بر اثر نوسان قابل پیش بینی قیمت تیتانیوم که با شنیدن خبری، فریاد نخراشیده ی سه کیلو پرتقال ببر هزار، باز و بسته شدن کشوهایی که باید روغن می خوردند، خنده ی نخودی دختری که برای انگشترهای بدلی اش انگشت کم آورده بود، هواداری که در ارتفاع پانصد پایی از سطح دریا حنجره اش را برای تیم محبوبش دو بند انگشت جر داد و رادیوهایی که هر پنج دقیقه یک بار خبر از کشف قمر جدیدی برای نپتون می دادند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34349< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي